متأسفانه یکی از مشکلات کشورهایی مانند ما این است که روایتهایی که از دنیای غرب برای آنها گفته میشود، معمولاً روایتهایی ناقص و سلیقهای و در برخی موارد مغرضانه است. پر واضح است که برای ارزیابی یک پدیدهی اجتماعی هم باید فضایل و برتریهای آن و هم باید رذایل و فرومایگیهای آن به همان نسبتی که هست بیان شود. روایت کاریکاتوری و هالیوودی به این پدیدهها معضل گریبانگیر این روزهای کشورهایی همچون ماست. قضیه وقتی مهمتر مینماید که این پدیدهی اجتماعی یک نظام سیاسی با یک هجمهی فرهنگی باشد، نظامی که داعیهدار تمدن و جهانشمولی است. پس همان طور که تعریف و تمجیدهای روشنفکرهای وطنی از مناقب غرب - که مطمئناً وجود هم دارد - به مخاطبین میرسد، باید روی دیگر سکه هم در اختیار مخاطبین قرار گیرد تا بتواند تمام سخن را بدون حذف و اضافه بشنود و صالحترین برداشت را داشته باشند (یستمعون القول فیتبعون احسنه).
از لحاظ آماری، اما، مقایسهی کتبی که در مدح و منقبت غرب چاپ میشود با کتابهایی که روایتهای واقعی دنیای غرب را نشان میدهد، چیز دیگری را نشان میدهد. گویی یک مقاومت نامحسوس وجود دارد که بر این بخش از حقیقت درپوش کتمان بگذارد.
در این پست قصد داریم یکی از کتابهای «ویلیام بلوم» را معرفی کنیم. وی یکی از افراد مطرح و منتقد سیاست خارجی ایالات متحده است که روایتی صادقانهتر از اوضاع سیاست خارجی ایالت متحده را بیان میکند. وی به خاطر مخالفت با اقدامات آمریکا در ویتنام در سال ۱۹۶۷ میلادی وزارت خارجهی آمریکا را رها کرد و قبول نکرد که افسر سرویس خارجی ایالات متحده شود. پس از آن، روزنامهی «رسانهی آزاد واشنگتن» را تأسیس کرد و خود سردبیر آن شد. وی روزنامهنگاری آزاد در ایالات متحده، اروپا و آمریکای جنوبی بود. در سالهای ۱۹۷۲ و ۷۳ میلادی در شیلی اقامت داشت و در مورد حکومت سوسیالیست آلنده و کودتای طراحی شده توسط CIA برای سرنگونی آن مطلب مینوشت. کتابهای دیگر وی عبارتند از:
- کشتن امید: دخالتهای CIA و ارتش آمریکا از جنگ جهانی دوم به بعد
- دولت حیلهگر: در مورد تنها ابر قدرت دنیا
- دگر اندیش بلوک غرب: خاطرات جنگ سرد
- رهاسازی دنیا به سوی مرگ: مقالاتی راجع به امپراتوری آمریکا
در سال ۲۰۰۶ میلادی صوتی از اسامه بن لادن پخش شد که میگفت برای آمریکاییها خوب است که کتاب دولت حیلهگر را بخوانند تا بهتر بفهمند دشمن آنها کیست.
در مقدمه این کتاب میخوانیم:
کلید درک سیاست خارجی آمریکا در این است که بدانیم هیچ رمزی وجود ندارد. اساساً باید به این درک رسید که ایالات متحده به شدت تلاش میکند بر جهان استیلا پیدا کند و برای رسیدن به این مقصود حاضر است از هر ابزار لازمی استفاده کند. با فهم این موضوع بسیاری از سردرگمیها، تناقضات، و ابهامات پیرامون سیاستهای واشنگتن از بین میرود. برای بیان این تلاش برای استیلای بر جهان به صورت آماری، میتوان در نظر داشت که ایالات متحده از پایان جنگ جهانی دوم
- تلاش کرده است بیشتر از پنجاه دولت خارجی را، که بیشتر آنها به صورت دموکراتیک انتخاب شده بودند، ساقط کند.
- در انتخابات دموکراتیک حداقل سی کشور دخالتهای زیادی کرده است.
- سعی کرده بیشتر از 50 رهبر خارجی را ترور کند.
- مردم بیش از سی کشور جهان را بمباران کرده است.
- تلاش کرده است جنبشهای پوپولیستی و ملیگرایانه در بیست کشور را سرکوب کند.
در دهههای اخیر اثرگذاری تراژدیهایی مانند رواندا و دارفور روی آگاهی جهانی به نسبت تراژدیهایی که آمریکا مسبب آن بوده، بیشتر مورد توجه بوده است زیرا هر دوی آنها در یک منطقه و در یک بازهی زمانی نسبتاً کوتاه اتفاق افتاده است. به رغم مستندات زیاد در مورد جنایات سیاست خارجی آمریکا، به علت تعداد زیاد مداخلات آمریکا و بازهی زمانی شصت و هشت ساله، فهمیدن کامل آنچه آمریکا انجام داده است برای دنیا بسیار پیچیدهتر است.
در مجموع آمریکا از سال 1945، حداقل یکی از کارهای لیست فوق را برای یک بار یا بیشتر در هفتاد و یک کشور (بیشتر از یکسوم کشورهای جهان) انجام داده است، که در فرآیند انجام آنها به زندگی چندین میلیون نفر پایان داده، بیش از چند میلیون نفر دیگر را به یک زندگی پر درد و یأس محکوم کرده و مسئول شکنجه و عذاب هزاران نفر دیگر بوده است. احتمالاً سیاست خارجی آمریکا مورد نفرت اکثر افرادی است که کم و بیش اخبار روز را دنبال میکنند و ذرهای با تاریخ جدید آشنا هستند.
عبارت « تا زمانی که میترسند، بگذار متنفر باشند» به یکی از رهبران برجستهی روم باستان نسبت داده میشود.
مدت کوتاهی بعد از حملهی ایالات متحده به عراق در اسفند 1381، یکی از دیپلماتهای حرفهای به نام جان بردی کیسلینگ، مشاور سیاسی سفارت آمریکا در آتن، به خاطر سیاست ایالات متحده در عراق استعفا داد. وی در نامه استعفای خود با اشاره به این موضوع که چندین نفر از اعضای دولت بوش این عبارت را استفاده کردهاند، پرسیده بود: آیا واقعاً «تا زمانی که میترسند، بگذار متنفر باشند» شعار اصلی ما شده است؟
بعد از یورش ایالات متحده به افغانستان در مهر 1380، جیمز وولسی، رئیس پیشین آژانس اطلاعات مرکزی، در مورد نگرانیهایی که حمله به بغداد در تحریک تندروهای اسلامگرا ایجاد میکند و حمایت از آنها را گستردهتر میکند، گفت: «سکوت جامعهی عرب در قبال پیروزیهای آمریکا در افغانستان، ثابت میکند که تنها ترس، احترام به ایالات متحده را باز خواهد گرداند ... لازم است مقداری ماکیاولی بخوانیم.» ( در همان سخنرانی، وولسی با گفتن این که: «شواهد زیادی در رابطه با سلاحهای کشتار جمعی و موشکهای بالستیک صدام حسین وجود دارد ... به گونهای که من این نکته را فراتر از اختلاف نظر میدانم»، بیشتر خود را یک متخصص سیاست خارجی به حساب آورده بود.)
جرج بوش در مراسم فارغالتحصیلی آکادمی نظامی آمریکا در وستپوینت نیویورک در ژوئن 2002، به جنگجویان آیندهی آمریکا گفت آنها درگیر جنگی بین خیر و شر هستند و بیان کرد:« ما باید هستههای ترور را در 60 کشور یا بیشترشناسایی کنیم.» ماشین جنگی سازمانی ایالات متحده در حالت خلبان اتوماتیک بود و همچنان هم هست.
زمانی که طرحهای ساختمان اداری جدید ارتش، که به نام پنتاگون شناخته شد، در 14 آگوست 1941 به سنا رسید، سناتور آرتور وندربرگ متعجب شد. او پرسید: «چرا باید مکانی دائمی برای امکانات جنگی داشتهباشیم، مگر این که جنگ دائمی باشد. آیا قرار است جنگ دائمی باشد؟».
مجلهی اینترنتی «بلک کامنتیتور» در چهارمین سال جنگ عراق نوشت: «ممکن است جنگها تجربیات غیرمعمولی در زندگی غالب افراد باشند، اما برخی ملتها متجاوزانی سریالی هستند. جامعهی آمریکا از این نظرکه تقریباً به طور کامل توسط فرآیندهای تجاوزکارانه بر علیه دیگرانی از داخل و خارج شکل داده شده است، منحصر بفرد است».
میتوان گفت که تاریخ آمریکا، از زمانی که اولین ساکن بریتانیایی اولین بومی آمریکایی را به قتل رساند، تاریخ یک امپراتوری بالقوه است.
تمام کشورها، غالباً مورد بحث است، مطمئناً تمام کشورهای قدرتمند همیشه متخاصم و نظامیگرایانه رفتار کردهاند، پس چرا آمریکا را اینقدر محکوم میکنند؟ اما این مشابه این است که گفته شود از آنجا که میتوان در هر کشوری ضدیهود پیدا کرد، چرا آلمان نازی را محکوم میکنند؟ واضح است که این مسئلهی مهمی است. و به صورت تاریخی، بزرگی تجاوز آمریکا آن را در این دسته قرار میدهد، همانطور که بزرگی ضدیهودی نازیها این کار را کرد. آیا قرار است جهان بدون انتقاد رفتار به شدت خصمانه را چون مرسوم و مورد انتظار است، بپذیرد؟ چقدر طبیعی است؟ آیا راهی برای ساختن دنیایی بهتر هست؟